پیشتر هم نوشته بودم اما به حرمت دوستی پاک کردم. دیگر نه دل و دماغی برای نوشتن است نه امکانی. خواسته یا ناخواسته اگر خاطری از من آزرده شد حلالیت می‌خواهم. لینکم را هم هرکه دلش خواست بردارد. به هرحال این وبلاگ دیگر:

رسماً تعطیل است


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:4  توسط آرش پورعليزاده 


دوباره نوشت
شنبه ۱۵ تیر ۹۲
بردیم پای آن درخت‌های تنومند کهنسال خاکش کردیم. پای مرگ که به میان می‌آید همه مهربان می‌شوند. بازهم صدای گریه، بوی حلوا، هیاهوی شام‌دهی، همبازی‌های بچگی. مادربزرگ را با بوی قرمه سبزی‌هایش می شناسم. با بوی چادرنمازش، با دل‌دل زیارت و تشویش‌های همیشه‌اش. مادربزرگ بوی بهشت می‌داد ...
جمعه ۳۱ خرداد ۹۲
این‌جانب در آخرین روز از بهار ۹۲ گواهی می‌دهم که علیرغم مشکلات عدیده‌ی موجود، این نسیم و این نم‌نم باران را دوست دارم و شکرگذار داشته‌ها و نداشته‌هایم هستم. دستِ دوست و دشمنم را به گرمی می‌فشارم. بدی آدم‌ها را می‌بخشم تا بدی مرا هم ببخشند. از مرگ نمی‌گریزم و در سایه‌ی مقدسش از زندگی لذت می‌برم. کسی چه می‌داند چه کسی طلوع صبح فردا را می‌بیند؟
پنجشنبه ۳۰ خرداد ۹۲
روزی که خلعتبری روی پیراهنش از امید عباسی نوشت، می شد فهمید که این فوتبال دیگر فقط فحش‌های ناموسی نیست. فوتبال ما نکونام را دارد که در جشن قهرمانی تیم باشگاهی‌اش پیراهن مهدوی‌کیا را می‌پوشد. فوتبال ما دایی را دارد که هرگاه گره در کارش می‌افتاد به دیدار بهجت می‌رفت. کریمی را دارد که هروقت فرصتی دست می‌داد از بچه‌های بی سرپرست سراغ می‌گرفت.
جمعه ۱۷ خرداد ۹۲
افتاده‌ام به پیاده، کشف کردن محله‌های رشت. ای کاش این کوچه‌ها شکل و شمایل‌شان این قدر عوض نمی‌شد. تنهایی که به پیاده‌روی بروی به یاد خیلی چیزها می‌افتی. مثل نسیمی گذرا گاهی گوشه‌ی دل آدم را یک شوق قدیمی می‌لرزاند.
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۲
ما نیز زیر شاحسار درختان و در مسیر وزش بادها و در سایه‌ی ابرها خواهیم بود و آثارمان از زمین خواهد رفت. من همسایه‌ای از همسایگان شما بودم که چند روزی با شما زندگی کردم و به زودی جز جسدی ساکن و زبانی خاموش از من باقی نمی‌ماند؛ بعد از آن‌همه حرکت و آن‌همه حرف. (نهج‌البلاغه . خطبه 149)


۱. آیا تعلیق تمام شده است؟ نه، تعلیق آدمی تمامی ندارد ...
۲. پناه می‌برم به خداوند از چهار چیز در نفس خود: کینه، نفاق، حسد و خودپسندی.
۳. افسوس دل دوستانم را می‌شکنم و دست دشمنانم را نمی‌گیرم. افسوس آن‌گونه که گمان خوبم می‌برند، نیستم و از آنی که بدم می‌دانند، بدترم.
۴. تلفن همراهم تا صبح چهاردهم فروردین خاموش بود و شرمنده‌ی دوستانی شدم که تبریک عید فرستادند و هیچ‌وقت به دستم نرسید.
۵. روزی خاطراتم را خواهم نوشت. هرچند شاید معدود دوستان دور و بر هم رغبتی بر خواندش نداشته باشند. خاطرات من اما از خانه‌ی خیابان تختی آغاز می‌شود و آن درخت آلبالو. از ظهر تابستان و شیشه نوشابه‌هایی که در زنبیل تا سر کوچه می‌بردیم. از مهمان و مهمانی رفتن به خانه‌ای در حوالی مسجدی. از اولین دوست‌داشتن‌ها و کتمان کردن‌ها. خاطرات من و فروشنده‌ی اخموی کیهان بچه‌ها. از شالیزارهای سنگر و قیل‌ناهارهای اجدادی تا حلواهای مسجد آقا سیداحمد آقا. از زلزله‌ی ۶۹ و خاطرات چادرنشینی‌ تابستانه. از دعواهای فامیلی تا تنش‌ها و ترس‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها ... چشم می‌بندم و همراه این اتوبوس می‌روم و می‌روم و می‌روم. چشم که باز می‌کنم جوانی‌ام بیست ساله و لاغراندام و خجالتی پُر از بیم‌ها و امیدها. اتوبوس عوض می‌کنم و بازهم می‌روم. می‌روم و می‌روم تا چشم باز می‌کنم سی‌سالگی از راه رسیده است. از جوان لاغراندام و خجالتی، خبری نیست. چند تار مو در محاسنم سپید شده. آدم‌هایی آمدند و رفتند. دلتنگ خیلی چیزهام. سرگیجه می‌گیرم. لبخندهایی می‌بینم که لبخند نیستند. اخم‌هایی می‌بینم که اخم نیستند و اکنون من با گذر از سی‌سالگی حال پسربچه‌ای را دارم که در انبوه جمعیت مادرش را گم کرده است و با تردید، مبهوت صدای آدم‌هاست.  
۶. حدیث نفس کردن، کافی است. این هم دو غزل اردیبهشتی:

1

از سفره ی خویش، خرده نانی بفرستید
آنگونه نبودیم که "آن"ی بفرستید

ای دوست اگر کهنه کلافی به کف آمد
ما را به کرم سوی دکانی بفرستید

خوبست به هم صحبتی حضرت موسی
هروقت به هروقت شبانی بفرستید

افسوس که مهمان سلیمان نتوان شد
این لقمه بزرگ ست، دهانی بفرستید

چون بی هنران مصلحت کار در این است
خاموش بمانیم و زبانی بفرستید

ابروی گره خورده، خریدار ندارد
خون ریخته را خط امانی بفرستید

2
هم سرافکنده هم سرافراز است

هم سرانجام هم سرآغاز است

آدمی‌زاد، حجمِ غمناکی‌ست
آدمی‌زاد، عالَمِ راز است

زخم ما را نمک نپاش ای دوست
هرکه دل بسته است، سرباز است

گرچه جویِ حقیر هم باشیم
سیلِ ما خانمان‌برانداز است

آب دیگر گذشته از سرمان
وسطِ نیل، وقتِ اعجاز است

طوطیِ قصه خوب می‌داند
به زمین خوردنِ تو پرواز است

من اگر ساکتم ملالی نیست
عابرِ کوچه‌ها بدآواز است

به غنیمت ببر هر آن‌چه که هست
درِِ این خانه دائماً باز است

تارِ مویی که می‌زند بیرون
گوشه‌ای از جلیل شهناز است

عرقِ شرم روی پیشانی
شرجیِ آب‌های اهواز است

به خدا رشت با وجودِ شما
بهتر از اصفهان و شیراز است

 آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ساعت 10:43  توسط آرش پورعليزاده 

تعلیق  ...
دوباره نوشت
پنجشنبه ۱ فروردین ۹۲
کل یوم لایعصی الله فیه فهو عید هر روز که معصیت خدا را در آن روز نکنند عید است (نهج البلاغه حکمت ۴۲۸)
یکشنبه ۱۳ اسفند ۹۱
۱. "موبایل راچستر رو گرفتم و گفتم دارم میام اون طرف می خوام غروب به همه ی کارتون خواب ها و مهاجرها یه شام عالی ایرانی بدم که نذریه ... صد و ده تا چلوکباب سلطانی سفارش دادم که حرف نداشت با مخلفات و دوغ و نوشیدنی و نون و ماست و سبزی خوردن و پیاز و گوجه فرنگی و اینا" (در خرابات مغان . داریوش مهرجویی) دست مهران درد نکند بابت امانت این کتاب که خوب وقتی خواندمش!
۲.
اینجا این حوالی خانه ی ما هر روز زن‌های زخمتکش با آن چادرهای به کمر بسته بی شیله پیله‌ی شان پرتقال‌ (پرتغال؟) باغ‌هایشان را می‌آورند برای فروش. پرتقال‌های ریزِ ارزان و ارزنده. پرتقال‌های خونیِ مقدس. خدای خوب دوست داشتنی! ممنونم بابت خلقت پرتقال
۳.
به بهانه‌ی یک امتحان بی‌مزه‌ی ضمن خدمت مجبور ‌شدم انسان کامل مطهری را بخوانم (و چه خوب شد که مجبور شدم بخوانم) آن‌جا که علی(ع) در بستر مرگ خطاب می‌کند همه مردمی که تا قیامت سخنش به آن ها می‌رسد (یعنی من و شما هم) که الله الله فی الایتام اللهَ اللهَ فی جیرانکم اللهَ اللهَ فی الصلوه اللهَ اللهَ فی الزکوه ... تصور این‌که علی(ع) دارد آدم را خطاب قرار می‌دهد خیلی خوب است. نه "خوب" آن چیزی نیست که مطلب را خوب ادا کند.
سه‌شنبه ۳ بهمن ۹۱
انگار زخم‌های آماسیده یک به یک از گونه‌هایش کنده می‌شدند. حس می‌کرد گوشتش دارد آزاد می‌شود، می‌شکفد و همانند مغز نی لطیف می شود. از حیرت بر جای ایستاد. قلبش می‌تپید. با دو چشم خود دیده بود که دستی بر روی چهره‌اش کشیده شد و آن را نوازش کرد. دستی لطیف چون نسیم صبح کوهستان ... زخم‌ها از میان رفته بودند و مانولیوس چهره‌ی خود را بازیافته بود. (مسیح بازمصلوب . نیکوس کازانتزاکیس)
دوشنبه ۲۰ آذر ۹۱
بخوانید مصاحبه مرا با حوزه هنری در اینجا ... کلیک کنید
چهارشنبه ۱ آذر ۹۱
ـ مو صبر کردم تا شب عاشورا با کمک بی‌بیِ خدابیامرزم یه نذری بی سر و صدا راه انداختیم. ده کیلو برنج خریدیم ده کیلو شکر دو مثقال زعفرون درجه یک ربع کیلو خلال بادام و صد گرم دارچین یه شله زردی شد که لنگه نداشت
- دهنمه آب انداختی پسر مِی نذر داشتی؟
- خدابیامرز بی‌بی هم همینه گفت. گفتم نذر ندارم. دلم نمی‌خواد ئی پول خرج خودم تنها بشه. همی طوری دوس دارم به یاد امام حسین یه کاری بکنم (مهمان مهتاب . فرهاد حسن زاده)
دوشنبه ۲۹ آبان ۹۱
چگونه برای أباعبدالله اشک بریزیم وقتی چشمی را به اشک آورده باشیم ... !؟
چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۱
سلام ای ۳۲ سالگی ... !
دوشنبه ۲۴ مهر ۹۱
بخوانید مصاحبه مرا با فارس در اینجا ... کلیک کنید
شنبه ۲۲ مهر ۹۱
وقت، وقت، وقت نه برای غنیمت دانستن و رسیدن. دلم از آن وقت‌های صوفیانه می‌خواهد. منقطع از ماضی و مستقبل. منقطع از مکان و مکین. یک چیزی در حد و اندازه‌های همین پس زمینه‌ی پیش‌فرض ویندوز XP . آدم دیگر نگران اندوه‌هایی نیست که از پس کوه می‌آیند. چه چمن‌های خوبی چه دشت‌های پشت هیچستانی!
دوشنبه ۱۷ مهر ۹۱
دوستی اهل زمانه را چون خوردنی بازار یافتم به رنگ نیکو و به طعم ناخوش (مالک دینار)
یکشنبه ۱۶ مهر ۹۱
ای استخوان گلوگیر ای استخوان گلوگیر ...



ترش و شیرین شبیه آلوچه گاه اینی و گاه آن هستی
مثل شهریور شمالی ها تو که اخموی مهربان هستی

گاه طوطی و گاه بازرگان گاه در هند و گاه در ایران
خلقتی از فرشته و شیطان گاه جسمی و گاه جان هستی

بین آبادی و خراب شدن، وسط شربت و شراب شدن
مانده ای بین ماندن و رفتن، سخت در حال امتحان هستی

با تو ام گریه ـ خنده ی معصوم! آه ماهی ـ پرنده‌ی مغموم!
شور دریا به جانت افتاده مثل این رودها روان هستی

با تو ام ای رییس خوبی ها! ای زبانِ سلیسِ خوبی ها!
ماهی برکه‌های تنهایی! تو که دریای بی‌کران هستی

بد به حال دوشنبه هایی که خالی از اخم و خنده ات باشد
خوش به حال پیاده روهایی که در انبوه عابران هستی

***
رفقا! رسمِ روزگار این است زندگی سینمای فردین است
وسطش گریه می کنی اما آخر قصه در امان هستی

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۱ساعت 4:48  توسط آرش پورعليزاده 

دوباره نوشت
پنجشنبه ۱۶ شهریور ۹۱
۱. اسموکی را کرده بود ایکس کلاب مجانی. دم غروب می رفت سراغ اولین آتشی که می دید. مثل دیسکوها اعلام برنامه می کرد خودش برای خودش. بعد هم شروع می کرد به رقصیدن. مردم پول می دادند از روی پول ها مقداری برمی داشت و باقی را می ریخت توی آتش. می گفت این راه رهایی است. بعد هم می نشست کنار یکی از این مجسمه های سیلورمن ها زارزار گریه می کرد. (بی وتن . رضا امیرخانی)
۲. مثنوی . دفتر اول . داستان پیرچنگی :
آن شنیدستی که در عهد عمر /
بود چنگی مطربی با کر و فر
مطربی کز وی جهان شد پر طرب / رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی / وز صدایش هوش جان حیران شدی
چنگ را برداشت شد الله‌جو / سوی گورستان یثرب آه‌گو
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد / چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانْْش از حبس رست / چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت / تا که خویش از خواب نتوانست داشت
بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر / بندهٔ ما را ز حاجت باز خر
پس عُمَر زان هیبت آواز جست / تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عُمَر بنهاد رو / در بغل همیان دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی / غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
پیر چنگی کی بود خاص خدا / حبذا ای سر پنهان حبذا
مر عمر را دید ماند اندر شگفت / عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
پس عمر گفتش مترس از من مرم / کت بشارتها ز حق آورده‌ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد / تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیر لرزان گشت چون این را شنید / دست می‌خایید و بر خود می‌طپید
چون بسی بگریست و از حد رفت درد / چنگ را زد بر زمین و خرد کرد

یکشنبه ۸ مرداد ۹۱
از کوچه، صدای به هم خوردن شیشه نوشابه توی زنبیل میآد. وسط ظهر دم کرده‌ی رمضان چه صداهایی میآد. خودم رو پسربچه‌ی پنج‌ساله ای می بینم با زنبیلی از شیشه‌های نوشابه در دست وسط کوچه‌های "سرخ‌بنده". بوی پیازداغ و لبخند میهمان ...
جمعه ۹ تیر ۹۱
فرازهایی از رمان خواندنی هستی
نوشته فرهاد حسن زاده:
من دلم نمی‌خواست مثل دخترها بلوز و دامن بپوشم. دلم نمی‌خواست موهایم را بلند کنم و بریزم روی شانه‌هایم یا از پشت ببندمشان. از ژیگول بازی و لاک زدن هم خوشم نمی‌آمد. (ص27)
بابات اجازه می‌ده؟ بابا؟ کدوم بابا؟ ابی که بابای مو نیست. خاله سفت بغلم کرد برو بچه فیلم هندی بازی نکن. مونم وقتی هم سن تو بودم تا بابای خدا بیامرزم می‌گفت اشد و مشد، می‌زدم زیر گریه. فکر می‌کردم بچة ئی خانواده نیستم. (ص ۱۳۴)
لیلی از گردنش چیزی درآورد: «نگا کن» یک هلال ماه بود. نازک و ظریف و قشنگ. رویش هم نوشته شده بود لیلی. لابد خیلی بهش زل زده بودم که شاپور گفت: « چیه؟ هوس کردی داشته باشی؟» هوس؟ خیلی بیشتر از هوس. رویم نشد بگویم بله. شاپور گفت « تا ببینیم چی میشه » (ص 154)
فکر آدم هزار راه می رود. گفتم « یعنی شاپور خواهر منصور رو دوست داره؟ » خندید: « نمی‌دونم والله شاید ها شایدم نه » بی‌اختیار آه کشیدم. آهش خیلی طولانی و داغ بود. چشم‌های لیلی تنگ شد و گفت «برا چی آه کشیدی؟» سوالش خیلی بودار بود. گفتم: «کاشکی درباره‌ی هسته‌ی خرمای مو گفته بودی.»  (ص 181)
پشت سرش را خاراند و ادامه داد: « یه روز یکی از بچه‌های داوطلب که مونه دورادور می‌شناخت صدام کرد. تیر خورده بود تو شکمش. گفت تو فلانی هستی؟ داییِ « هستی »؟ گفتم: ها. گفت می‌خوام اگه هستی‌ه دیدی یه چیزی بدی بهش. بعدش اینه داد که بدم به تو. » بعد چیزی گذاشت کف دستم.  (ص 260)
مشتم با لرزشی گنگ باز شد. یک ماهی کوچک بود. یک ماهی تراشیده شده از هستة خرما و به رنگ هستة خرما. صیقلی و سوهان خورده و قشنگ. روی تنة ماهی با خط قشنگی نوشته شده بود: « هستی» (ص۲۶۲)
سه‌شنبه ۲۳ خرداد ۹۱
وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنجِي الْمُؤْمِنِينَ (انبیا . 87 و 88) 
دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۱
دلتنگی! دلتنگی! (با یای مصدری) مثل وبلاگ دوستی که سال‌ها به روز نشده باشد. مثل خاطره خودکاری که سال‌ها پیش یادت رفته باشد به عزیزی پس بدهی، مثل محله‌ی کودکی ات، مثل اعتراف به عشق وقتی کار از کار گذشته باشد، مثل بوی سبزی سرخ کرده در کوچه‌های رشت، مثل آدم‌هایی که سال‌هاست ندیده ام ... این روزها به مرگ فکر می‌کنم اما نه از سر ناامیدی. مردن برای من رهایی از نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها نیست. مردن برای من مثل درخت تناوری است که سایه اش را بر دیوارت انداخته باشد. من دارم در این سایه‌ی مقدس زندگی می‌کنم. اگر بدانی نوستالوژی از یک آدم سی ساله چه می سازد اگر بدانی!  


اردی بهشت نوشت
شنبه ۳۰ اردی‌بهشت ۹۱
ـ باید به مکتب بروی
ـ از آن کودکان خوشم نمی‌آید، خصوصاً از جوانه دختر حاکم
ـ او دارد خود را می‌شکند. در رخت فالگیران و گدایان درآمده. با فقیران همنشین شده. آرزو دارد او را ببخشی.
ـ او مرا از مکتب گریزان کرد.
ـ می‌دانم. کینه دل را سیاه می‌کند. شعر بخوان، قصه بساز. دلت نرم می شود از هنر  ( آب انبار . هوشنگ مرادی کرمانی)

پنجشنبه ۲۸ اردی‌بهشت ۹۱
۱. دیدمت داری گریه می‌کنی. می‌خواستم بیام دست بکشم رو موهات، رو صورتت، نتونستم. دیشب که زخم لبت رو دیدم با خودم گفتم چرا ما همه‌ش داریم کتک می‌خوریم  (سه‌گزارش کوتاه درباره نوید و نگار . مصطفی مستور)
۲. خیلی باب‌الحوایج ه این قمر بنی‌هاشم به مولا! میگی نه؟ امتحان کن ...
چهارشنبه ۲۷ اردی‌بهشت ۹۱
۱. اردیبهشت داره تموم میشه ...
۲. مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ وَلُبُّهُ هرکه کینه را از خود دور کند، قلب و عقلش آسوده خواهد شد. (مولای متقیان علیه‌السلام)
۳. خواهر باران می خواهد برای آن یوسف گمگشته شعر بگوییم و شعر بخوانیم. چقدر خوبه که هنوز ایمان هست. همین امیدوارم میکنه ... 
۴. آی پانزده سالگی! آی پانزده سالگی معصوم! آی پانزده سالگی شکننده ...


و شعر:

چیزی نمی فهمم، هنوز از عشق داغم
حرفی بزن، خاموش خواهد شد اجاقم

در شهر دنبال کسی دیگر نگردید
من می روم ای دیو و ددها با چراغم

چون رودهای رو به دریا سر به‌زیرم
ازچشمِ‌یارافتاده‌ای چون اتفاقم

افتاده اسمِ کوچکِ تو از دهانم
من قهرمانِ قصة روباه و زاغم

از ماهیانِ برکه دل بردن چه حاصل؟
چیزی نمی‌گویند وقتی در محاقم

ای مرگ! تنها با تو باید زندگی کرد
آغوش واکن که سراپا اشتیاقم

هرچند من آبانی‌ام نامهربان‌ها!
اردیبهشتی، مرگ می‌آید سراغم ... 


آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 13:48  توسط آرش پورعليزاده 

دوباره نوشت
شنبه ۲ اردی‌بهشت
۹۱
۱.
اگنس: همه‌ی این‌ها یک صورت هستند در حالت‌های بسیار گوناگون
پل: اگر تو کسی را دوست داشته باشی صورتش را هم دوست داری و در چنین حالتی صورت او با صورت هرکس دیگری فرق می‌کند. صورت تو شبیه صورت هیچ کس نیست (جاودانگی . میلان کوندرا)
 
۲. پانزده سالگی ام را می‌خواهم و منتظر مهمان سرزده ماندنی که هیچ وقت نخواهد آمد. ای عصر اردیبهشتی! عصر اردیبهشتی!
جمعه اول اردی‌بهشت ۹۱
۱. هرچه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عمر از آن پشیمانیم (سعدی)
۲. آن اولین دیدار از گلستانه را یادم نمی رود هیچ وقت. پانزده ساله بودم: بوی هجرت می‌آید بالش من پر آواز پر چلچله هاست (سهراب سپهری)
۳. و بالاخره اردی‌بهشت هم آمد ... پیشنهاد می‌شود روز اول اردی‌بهشت را به عنوان اولین روز بهار در تقویم اعلام کنند.
یکشنبه ۲۷ فروردین ۹۱
۱. نخست چشم بیند، آن‌گه دل پسندد. چون دل را پسند اوفتاد طبع بدو مایل شود، طبع مایل گشت آن‌گاه دل متقاضیِ دیدار او باشد و باز تدبیر آن کنی که یک بارِ دیگر او را ببینی، چون دیدار دوباره شود میلِ طبع بدو نیز دوباره شود و هوای دل غالب تر گردد پس قصدِ دیدار سوم کنی. چون سوم‌بار دیدی و در حدیث آمدی، سخنی گفتی و جوابی شنیدی، خر رفت و رسن برد. (قابوسنامه)
۲. از سفر شیراز برگشتم.
چهارشنبه ۹ فروردین ۹۱
خداجونم! چی بنویسم که بیای برام کامنت بذاری "خوندم زیبا بود به منم سر بزن" ... ؟ هوامو داری؟ هوای دوستامو داری؟ هوای دشمنامو داری؟
یکشنبه ۲۸ اسفند ۹۰
صبوریم کمه بی‌قراریم زیاده / چقد بی‌قرارم من صاف و ساده / عزیزم چقد تلخه دل کندن از تو / عزیزم چقد تلخه کام من از تو ... (تراک دوم پرچم را باید از محسن چاوشی شنید)
دوشنبه ۸ اسفند ۹۰
سیب‌زمینی سرخ کردن را دوست دارم اگر خانه در انتظار عزیزی باشد. ای کاش خبر خوبی در راه بود ...
شنبه ۶ اسفند ۹۰
چقدر صبح بازار رشت را دوست دارم با آن طاقی‌های تخریبی اش. اینجا هم خدا هست هم شیطان؛ هم منصف هست هم مالِ مردم خور. خرافات‌شان را، دلخوشی‌هاشان را، درددل‌هاشان را فالگوش که بایستی خیلی چیزها دستگیرت می‌شود. یکی شان داشت برای دکان کناری می گفت شب قبلش رفته بوده منزل دخترش و خجالت کشیده وقتی دختر توی پلاستیکش را نگاه کرده و دیده که بابا برایش چیزی نیاورده!
پنجشنبه ۴ اسفند ۹۰
چرا من هرچی می‌گردم اون خونة بچگی‌هاتو توی اون محلة قدیمی پیدا نمی کنم؟ دلمو خوش کردم به همون مسجدی که بعد برگشتن از تو جلوش می لرزیدیم و منتظر ماشین بودیم ...
 
دوشنبه ۱ اسفند ۹۰
۱. نجات می‌طلبی خامشی گزین بیدل / که در طریق سلامت خموشی استاد است (بیدل)
۲.
الله‌تی‌تی بیا بیرون (آخ اگه بدونی این چیو به یادم میاره ...)
جمعه ۲۸ بهمن ۹۰
طفل اشکم، سرخطِ آزادی ام بی‌طاقتی ست / فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه ام (بیدل)
پنجشنبه ۲۰ بهمن ۹۰
۱. اون شبی که داشتم می رفتم ترمینال برف می‌بارید. رانندة آژانس می‌گفت ۴ ماهه از تصادف بچه ش گذشته. می‌گفت هنوز شبا که بیرونه فک می کنه الان پسرش توی خونه س. می‌گفت مادرش خواب دیده بچه‌ش بهش میگه مامان سرِ من خاک نریزین ...
۲. پیامک فرستاده که: "تند تند كيف تون رو مرتب كردين،يه چيزي مثل كلاه روي سرتون گذاشتين،شايد پوشه شايدم شعراتون رو گذاشتين توي كيف. يه نگاه گذرا به مسافرا انداختين و به سرعت از ترمينال خارج شدين. من يه گوشه داشتم نگاتون مي كردم ..."
۳. آهای خدا حواس‌ت هست به بنده‌هات؟ به خدا اینا خیلی گرفتارن. اگه تو هم نظرت رو از اینا بگیری که کار خیلی زار ه! 


۱. اندکی این مثنوی تاخیر شد ...
۲. برای پرندگان دعا می‌کنم که در زمستان کسی آن‌ها را نکشد. برای مریض‌ها دعا می‌کنم که هرچه زودتر خوب شوند و برای معلم عزیزمان که همیشه همین طور خوشحال و لبخندزنان به کلاس ما بیاید (بخشی از انشاء دانش‌آموزم محمد از روستای ویشکاننک)
۳.
به شعر برگشتم و به ایران‌گردی‌هایم پس سپاسگزارم از میهمان‌نوازی‌های دوستان در این چندماهه
۴. و  حسن گوهرپور بزرگوار نقدی بر کتاب بنده نوشته اند در اینجا که مطالعه اش توصیة اکید می‌شود ...
۵.  کینه هایی را هم که گاهی می ورزیم قطب روبروی مهرورزی های بی حدمان است و حاصلش هم این است که مطمئن نیستیم این تعداد دوستان و هواخواهانی که امروز داریم آیا برای فردا هم باقی خواهند ماند یا نه؟ ... نه عزیز من ... چه خواننده از این حرف خوشش بیاید و چه نیاید من خودم را و مردم دور و برم را مقصر می دانم (جامعه‌شناسی خودمانی . حسن نراقی)
۶.
هرگاه مکروهی از صاحب (دوست) خود در دل آرد باید که او  را بر آن تنبیه کند تا به ازالت آن مشغول شود (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه)
۷.
و این شعر:

در من و دست‌هام تنهایی، در تو و چشم‌هات وعده وعید
در من این مشق‌های ننوشته، در تو این روزهای آخرِ عید


با تو بسیار می‌شود خوش بود مثل یک چیزِ غیرمنتظره

دیدنِ یک رفیق در غربت، نامه‌ی خانواده در تبعید


دلخوشِ تخمه و تماشایند، وسطِ آفتاب‌گردان‌ها

آفتابی نشو زیادگلم! بینِ این مردم ندید بدید


بی‌خودی فلسفه نباف به هم، من به یک گفتگوی ساده خوشم

گاهی از یک غزل قشنگ‌تر است، گفتن چند سطر شعر سپید


سرِ تو روی شانه‌های من است باید از فرصت استفاده کنم

گلِ من گاهی از گناه بترس: می‌شود گونه‌هات را ...

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط آرش پورعليزاده 


چه فایده دارد
این رفتن و برگشتن
وقتی همان آدمِ دیروز را
به خانه می‌بریم در لباس‌هامان؟
ما به امضاهامان
ما به کت‌و شلوارهامان بدل شدیم
به مدیریتِ‌ محترمِ ...
به جنابِ‌آقایِ ...
و دیگر در مسیرِ راه
درخت‌ها و دره‌ها را نمی‌بینیم
مردمان چندی‌ست
لبخندهاشان را، هم
چون چاقوی ضامن‌دار
در جیب می‌گذارند
و
گریه نمی‌کنند
هر روز با این هراس از بستر برمی‌خیزم
که نکند به سنگی بدل شده باشم
بین بخشنامه‌ها
ما انسانیم آقایان
نه یک روزِ کاری
که در وقفه‌های کوتاهش
گاهی زندگی کنیم
من می‌ترسم
می‌ترسم و هنوز امیدوارم
مثل مهمان سرزده‌ي عزیزی
که دمِ غروبِ دلتنگ
بچه‌ها را شادمان می‌کند
ناگهان همه‌چیز جفت‌وجور شود
چیزی باید در بین باشد
که تیغه‌ی زمان را کُنْدتر کُنَد
می‌خواهم این دمی را که در آن هستیم
چون پیاله‌ی شرابی
دستم بگیرم و بچرخانم
من می‌ترسم
و می‌خواهم به آغوش مادرم برگردم
که روزی گمانِ ساده می‌بردم
امن‌ترین جایِ جهان ست
دارم به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با شیطان ...
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خدا
به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خودم
یکی از همین روزها
به رییس اداره‌ام می‌گویم
دست از سخنرانی بردارد
یک دل ِسیر گریه کنیم
بخشنامه‌ها را پاره خواهم کرد
و در پاسخِ اداره کل
شعری پست می‌کنم
با مُهر مخصوص و
شماره‌ی دبیرخانه
و بالاخره به عشق اولم
وقتی دارد بچه‌هایش را به مهدکودک می‌برد
می‌گویم روزی دوستش داشتم
ما زبانِ هم را نمی‌فهمیم
و مانند دیپلمات‌ها
به مترجم نیاز داریم
من از تمام شدن چیزها می‌ترسم
از تمام شدن مهلت ثبت‌نام
از مهلت ارسالِ پاسخ
از تمام شدن تابستان
از تمام شدن این قرار ملاقات
و رفتن تو
از تمام شدن این شعر
بی آن که
اتفاقی در زبان بیفتد
ما سطرها را سیاه می‌کنیم
لحظه‌ها را می کُشیم
و در قرارهای ملاقات‌مان
هیچ اتفاقی نمی‌افتد

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰ساعت 21:21  توسط آرش پورعليزاده 

نگاهی به گزینش شعر در کتاب فارسی پنجم دبستان

آرش پورعلیزاده

قریب به بیست سال ‌است که در انجمن‌های ادبی با جوانانی سر و کار دارم که نگاه نخستینی که به شعر دارند عمدتاً برخاسته از آموزشِ کتاب‌های درسی است. نگاهی به شدت شعاری با زبانی ناشسته و سرشار از اختلال زبانی و زمانی. تصویری که کتاب‌های درسی از شعر به دانش‌آموز می‌دهد یک چیز خشک و شعاری است، مشحون از تخفیفاتِ زبانی و مختصات سبکیِ متفاوت با زبان روز و نگاه نو. گزینش شعر در کتاب فارسی پنجم دبستان یک مشت است از این خروار.
کتاب با ابیاتی از نظامی گنجوی در ستایش خداوند آغاز می‌شود. اگر نبود آواز محمد اصفهانی از این ابیات چه بسا ارتباط دانش‌آموز با شعر از همین آغاز به دشواری برمی‌خورد. با این همه در قیاس با الباقیِ انتخاب‌ها، این انتخاب را باید از گزینش‌های بهتر به حساب بیاوریم.
در ادامه شعر رقص باد، خنده‌ی گل می‌رسیم از پروینِ دولت‌آبادی. واقعا وقتی داریم شعری از یک شاعر معاصر در کتاب درسی می‌آوریم چرا باید سراغ شاعری برویم که به جای "زرد شد" می‌گوید "زرد گشت"؟ چرا باید به دانش‌آموز به شکا غیرمستقیم القا شود که در شعر به جای وجه استمراری باید وجه اخباری آورد؟ یک شاخصه‌ی سبکی که در قرون چهارم و پنجم رواج داشت و حتی حافظ و سعدی هم چنین رویکردی در پیش نگرفته‌اند.
اما می‌رسیم به فضل خدای سعدی. آخر ما باید چنین تصویری از سعدی به دانش آموز بدهیم؟ تجربه شخصی من در انجمن های ادبی از جوانانِ تازه کار این است که همه سعدی را یک آدم خشک و خسته کننده می دانند که فقط در حال نصیحت کردن جوان هاست. ایا این واقعیت وجودی سعدی است؟
بعد می رسیم به فردوسی. در سال های دور که در قهوه خانه ها به جای حرف های رکیک امروزی، شاهنامه می خواندند، بزرگترها گاهی بچه ها را هم می توانستند با خود به قهوه خانه ببرند و به برکت همین حضورها بچه ها از کودکی با رستم و سهراب و رستم و افراسیاب اشنا می شدند. اگر اصل بر یادکرد نام خداست که خیلی هم خوب است و در آغاز کتاب هم یاد خدا آمد. بهتر نیست به سراغ داستان های شاهنامه برویم؟
در ادامه اوضاع حتی سخت تر هم می شود و ناصرخسروی عصا قورت داده با کلماتی چون "کاهلی" و "مهرگان" و "زیادت" معرفی می شود. ایا واقعا لازم است دانش آموز این همه کلمات قلمبه را قورت دهد؟ پس دانشگاه ادبیات برای چیست؟
در ادامه باید اعتراف کنم انتخاب ترانه ی ای ایران حسین گل گلاب و ایران ای سرای امید هوشنگ ابتهاج - که عمرش دراز باد - از بهترین انتخاب های مولفان است و البته ابتکار درس آزاد هم این امکان را به معلمان خوش ذوق می دهد تا خود در تالیف کتاب مشارکت کنند. این روند مطلوب در انتخاب شعری از بیوک ملکی ادامه پیدا می کند. شاعری با زبان امروزین و نگاهی نو که برخلاف شاعرانی چون پروین اعتصامی به زبان روز حرف می زند و چشم می گشاید و پرستوها و پروانه ها و گنجشک ها و کوچه ها را می بیند.
در مورد شعر محمدجواد محبت به تفضیل صحبت خواهم کرد در یادداشتی مستقل. اما واقعا چرا اشتباه پیشینیان را در انتخاب شعری از بهار تکرار کرده اند؟ واقعا مولفان محترم در کلاس ها بوده اند؟ دیده اند که "کرم کرده راهی ده ای نیک بخت" را دانش آموز به چه ناسزاهایی تبدیل کرده است؟ واقعا چرا باید یک شاعر معاصر چنین چیزی بنویسد و از آن مهم تر چرا باید میلیون ها دانش آموز به جبر چنین چیزی را بخوانند؟ و در پایان پروین اعتصامی. امان از پروین اعتصامی. آخر خواهر من! مادر من! "به راهی در" را الان حدود هفت قرن است دیگر به کار نمی برند. یک شاخصه سبکی منسوخ شده که از دو قرن قبل از حافظ دیگر کسی استفاده نکرده مگر این که بلانسبت فسیل باشد. آن "به" را اول متمم می گذاشتند و حرف اصلی را بعد از متمم می آوردند. یعنی مثلا "به راهی در" درواقع "در راه" است. واقعا چرا باید کودک ده ساله چنین چیزی را به خاطر بسپارد؟
در پیش‌گفتارِ کتاب فارسی پنجمِ دبستان، "خوب دیدن و خوب سخن گفتن" از اهداف اصلی تدوین محتوا اعلام شده است. به نظر شما با این گزینش ها چنین چیزی محقق خواهد شد؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۰ساعت 7:45  توسط آرش پورعليزاده 

1. امروز عصر  شاعر زباله ها را در آستانه افطار دیدم. خوشحالم که هستند هنوز آدم‌هایی که از زندگی و شعر و دوست‌ داشتن حرف می‌زنند و آدم شک نمی‌کند که دروغی در کار باشد. با آن معصومیت صورت دوست‌داشتنی لیلا حاتمی و آن فاجعه‌بار بودن یک عشق یک‌سویة بی‌فرجام که فقط آن‌ها که دیده‌اند درمی‌یابند؛ و این لحظة تلخ  پایان با آن‌همه برف بی واهمه که همه چیز را چون مرگ تطهیر می‌کند.
2.  ممکنه برای مدت کوتاهی ازشون متنفر بشم، مثل تنفر از این پسره سترادلیتر که تو پنسی بود یا اون رابرت اکلی. فبول دارم که گاهی ازشون متنفر می‌شدم ولی بعد یه مدت اگه نمی‌دیدمشون دلم براشون تنگ می شد. جدی دلم براشون تنگ می‌شد. ( ناتوردشت . سلینجر )
۳.
 سهل بن عبدالله را به مخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش و وی سرِ آن نداشت که با ایشان مناظره کند که تفرقه می‌دادندش. ( تذکره‌ اولیاء )
۴. و مالک دینار گفت تا خلق را بشناختم هیچ باک ندارم از آن‌که مدح گویند یا ذم؛ از آن جهت که ندیدم ستاینده الا مفرط و نکوهنده الا مفرط ( تذکرة الاولیاء) ... باشد برادر، بدیم آن‌چنان که تو نوشتی!
۵. در سفر مرودشت با اسماعیل محمدپور بودم و خاطرة صبح شاهچراغ و آش سبزی شیراز ...
۶. شعر:

نشسته‌ام سر این میز و کافه تعطیل است  
حکایت من و تو ، باطل اباطیل است

و توی تلخی فنجان قهوه می‌فهمم   
که عاشقت نشدن کار حضرت فیل است

چقدر از تو درخت حماسه پربار است  
چقدر دفتر تاریخ از تو سرشار است

تو کیستی که به یک شعر تازه می‌مانی  
به رنج عاشقی بی‌اجازه می‌مانی

به سیب‌خوردن حوا و حضرت آدم   
به آن معاشقه‌ی جبرئیل با مریم

تو شوقِ گوش‌سپردن به داستان هستی  
خدای مردم یونان باستان هستی

تو کیستی که همه جسم و تو همه جانی  
تو عاشقانه‌ی بلقیس با سلیمانی

شبان وادی طوری و تیرِ غیب تویی   
مزاج آتشی دختر شعیب تویی

تو کیستی تو که آب حیات یعنی تو   
تو کیستی تو که عین‌القضات یعنی تو

تو کیستی که کنار تو بید می‌رقصد   
به شوقِ دیدن تو بایزید می‌رقصد

به خون نشسته چرا خنجر تو ابراهیم؟  
عوض شده ست چرا باورِ تو ابراهیم؟  

گمان نمی‌کنم این‌جا به چشمه‌ای برسی  
که تَرک کرده تو را هاجر تو ابراهیم

نشسته‌ام سر این میز در کناره‌ی رود  
نشسته بر سرِ قلیانم، آتشِ نمرود 

نشسته‌ام سر این میز و بید می‌رقصد  
هنوز دور سرم بایزید می‌رقصد

نشسته‌ام سر این میز و چای یخ کرده  
نیامدی دستم ... دستم آی یخ کرده

دلم پُر است از آهنگ کافه‌ی غمگین   
نصیبم از تو فقط یک ترانه‌ی خالی ست

بیاورید که قلیانِ رنج را بکشم   
جهان بدون تو یک قهوه‌خانه‌ی خالی ست

به من مراجعه کن سفره‌ی دلم بازست  
که بسته‌است همه سفره‌خانه‌های جهان

پریِ! شبیه به غولِ چراغِ جادویی   
که دود می شوی و می‌روی در این قلیان

و شهر، دودِ تو را داده‌است در ریه‌هاش  
و باد، اسمِ تو را می‌برد دهان‌به‌دهان

تو کیستی که به من گفته‌اند دکترها   
تو کشته‌ای همه را آی عاملِ سرطان

تو کیستی که به ابر و پرنده می‌مانی   
به گریه‌های کسی بین خنده می‌مانی

چقدر روشنی پشت پرده، محجوب است  
چقدر روسریِ برنداشته خوب است

مرا به چشم چه‌کار و مرا به موی چه‌کار  
مرا به کوچه چه‌حاجت مرا به‌ کوی چه‌کار

پری! تو آب زلالی و من دلم دریاست  
مرا به حور بهشت و به آب جوی چه‌کار

هزار چشمی و مویی، هزار کوچه و کوی  
مرا بگو لب این چشمه با سبوی چه‌کار

گمانم آخرِ این قصه را عوض کردی   
که جوجه‌اردک زشتم، مرا به قوی چه‌کار

اگرچه تلخم از این‌گونه قند می‌گویم   
هرآن‌چه را که به من گفته‌اند می‌گویم

اگرچه یک غزل نصفه‌نیمه شد اما   
ترانه‌های رمانتیک‌پسند می‌گویم:

امون بده نفسم جا بیاد دل ساده   
منو نذاری به حال خودم پریزاده

خمار خنده‌هاتم بدمدل، مراقب باش   
نگیری خنده رو از آدمی که معتاده

موهات بلنده ولی عمر آدما کوتاه   
دلم یه بیده ولی دستِ ظالمِ باده

به فرض هم یکی افتاده باشه از رو اسب  
امون بده بهش از اصل که نیفتاده

یادت باشه دیگه دنبال آهوا ندویی   
ازت گذشته آخه آرشِ علیزاده

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۹ساعت 23:44  توسط آرش پورعليزاده 

مراکز فروش نخستین مجموعه شعر آرش پورعلیزاده  چشم های تو قهوه ی ترک است : 

تهران: انقلاب، روبروی درب دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، خانه شاعران ایران
رشت: خیابان سعدی،‌ مجتمع فرهنگی مهران
کرج: 45 متری گلشهر، روبروی پارک گلشهر، کتابفروشی مژده، آقای آرش معدنی پور
کرج: شاه عباسی، روبروی امام زاده حسن، دفتر فنی توحید
قم: صفاییه، کوچه بیگدلی،کوی جلال زاده، کوی شریفی، فروشگاه ابتکار دانش
کاشان: خیابان شهید رجایی، پاساژ امیرکبیر، طبقه پایین، فروشگاه ادبستان
شیراز: به زودی
اصفهان: به زودی
مشهد: به زودی

چون رودِ به مرداب بدل گشته، خموشم
بگذار کمی بیشتر از این بخروشم

بیگانه ی آن چشمم و نامحرم آن گوش
نه مستحق شعرم و نه جای سروشم

بی فایده چون توی تنور تو بسوزم
بی حوصله چون روی اجاق تو بجوشم

من پیرهنم پاره شده از تو چه پنهان
درمانده که در قصر عزیزان چه بپوشم

هم رومی ام و فاتح میدان نبردم
هم زنگی ام و پیش همه حلقه به گوشم

سنگین شده ام با تو؟ چه حرفی ست چه حرفی ست
من بار غم هر دو جهان است به دوشم

غوغای کلاغ و خبر تلخ زیادست
یک چای بده آخر این قصه بنوشم

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۹ساعت 20:54  توسط آرش پورعليزاده 

1. سیزده سال پیش همین روزها بود که اولین شعرم را گفتم. شبانه نشسته بودم داشتم با « عروض و قافیه » شمیسا کلنجار می رفتم. از تهران می آمدیم رشت. هفت سال پیش هم همین روزها بود که اولین سر و کله زدن هایم را در دنیای مجازی آغاز کردم، همان وبلاگ شب شعر سابق.
۲. پدربزرگم را همین روزهای فروردین ـ وقتی داشت 90 سالش می شد ـ از دست دادم. این عکس را ببینید چه صفایی دارد این بقعه سیداحمد آقا و چه خاطراتی دارم از آرامش این گورستان ... کلیک کنید
۳.
شب ها با صدای ( احتمالا ) مرغ حق می‌خوابم و صبح‌ها با صدای چکاوک بیدار می شوم. در گیلان به چکاوک می گویند
کولکاپیس
۴. و [ سفیان ثوری ] گفت اگر کسی تو را گوید نعم الرجل انت [ یعنی تو آدم خوبی هستی ] و تو را خوش تر آید از آنکه بئس الرجل انت [ یعنی تو آدم بدی هستی ] بدان که تو هنوز مردی بدی ( تذکره الاولیاء )
۵.  نقل است که رابعه وقت بهار در خانه ای رفت و بیرون نیامد. خادمه گفت: ای سیده بیرون آی تا آثار صنع بینی. رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی ( تذکره الاولیاء ) ... این هم یک شعر اردیبهشتی:

ایام عید هم به ملالت گذشته است
عمری که در بهار به عزلت گذشته است

ای عمر رفته! خاطر تقویم مانده ای
از تو هزار هفته و ساعت گذشته است

از آستین دراز نشد هیچ بر درخت
ای دست ها که دور حلاوت گذشته است

من شبلی ام در آتش و خیسم از آفتاب
بر من هزار ابر ملامت گذشته است

تو زادگاه یک تروریستی که روح من
از مرزهای تو به سلامت گذشته است

بگذار توی جیب بمانند دست هات
وقتی که روزگار رفاقت گذشته است

بی دلخوشی بهار و زمستان برابر ست
اردیبهشت ما به بطالت گذشته است

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 19:49  توسط آرش پورعليزاده 

۱. آخرین روزهای بهمن 88 است و دارم در سرمای 4+ به آسمان پشت پنجره رشت نگاه می کنم و در msn weather می خوانم روی همین زمین شهری است به اسم Kozhevnikovo ( که تو حتی تلفظ صحیح اسمش را بلد نیستی ) و جالب اینکه همین حالا دارد از سرمای ۵۰- می لرزد و جالب تر اینکه شهر دیگری است در قلب آفریقا که همین حالا دارد در گرمای 40+ می سوزد.
۲. من آوازم را رام می کنم و مهارتم را طوری به کار می بندم که افسردگی اشیاء را در خود پنهان کنم اما انکار نمی کنم که بسیار غمگین هستم. آن جنگجو هنوز در من حضور دارد اما این بار بدون رویا می جنگد ( محمود درویش )
۳.
در بین سرخپوست ها رسمی است که به جهت ترک مخاصمه چپق دوستی باهم می کشند ... ای کاش یکنفر پیدا می شد این جماعت را جمع می کرد یک جایی چپق دوستی بکشند!
۴ . قابل توجه دوستانی که لطف می کنند و به روز هستند ضمن عذرخواهی وافر قول احمد حرب را بهانه تقصیر می کنم:  « دوستی به [ احمد حرب ] نامه ای نوشت و وی مدتی می خواست جواب کند که فرصت نمی یافت تا روزی مرید را گفت که جواب نامه آن دوست بنویس و بگو که دگر نامه منویس که ما را فراغت جواب نیست و بنویس که به خدا مشغول باش » ( تذکره الاولیاء )
۵.
در سرودن ناگزیر به استفاده از تجربیات هزارساله شعر هستیم. ناخودآگاه آنچه بر زبان ما جاری می‌شود، متاثر از تجربیات گذشتگان است مصاحبه با ایبنا ... کلیک کنید
۶. میهمان شاهچراغ بودیم در شب شعرعاشورایی شیراز و من هنوز دارم به شب های خانه حاج فرهنگ فکر می کنم و به صدای محزون استاد فرهمند در دعای عهد و خیلی ها و خیلی چیزهای دیگر ... 
۷. این از آن شعرهایی است که در محافل رسمی نمی شود خواند و در کتاب هم نمی شود چاپ کرد و همین طور از سر دلتنگی سروده شده است:

رفتی و دور می شود از شهر اتوبوست هزارها فرسنگ
دلت از رودخانه می گیرد می روی مثل ماهی دلتنگ

شب نشین آمدند خانه ی تو بچه هایی که جمع شان جمع است
فال حافظ گرفته اند برات همه پروانه و یکی شمع است

تو ولی دیر کرده ای امشب زودتر وارد مناظره شو
ادعا کن زیاد می فهمی باز مثل همیشه مسخره شو

همه هستند شعر تازه بخوان غزل کفتر و امام رضا
دیر کردی ولی شکم گنده نرسیدی چرا به شام عزا؟

حرف پشت سرت زیاد زدند چندتایی که از تو بیزارند
گریه هم می کنند یک ذره بچه هایی که دوستت دارند

مجلس افتاد دست مرثیه خوان چندتایی مراثی رایج
در هیاهوی خود گمت کردند بحث های سیاسی رایج

زنده و مرده بودنت آیا فکر کردی که فرق هم دارد؟
همه از یاد می برند تو را صبح فردا که برف می بارد

دشمن و دوست بعد از این دیگر از تو یادی نمی کند هرگز
از تو حتما مهم تر است ای مرد بازی بین آبی و قرمز

رفتی و دور می شود اتوبوس هیچ راهی نمی بریم به تو
فکر کردی فروغ هم باشی باید ایمان بیاوریم به تو؟

از تو هرچیز گفته ام تلخ است گره های تو در زبان من است
حیف زن ها و بچه ها هستند چه قَدَر فحش در دهان من است

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸ساعت 10:57  توسط آرش پورعليزاده 

۱. عصر عاشورا نوبت به دو دسته بزرگ شهر مي رسد كه در ميدانگاه شهر به هم مي رسند. سردسته ي كهنه كار به اشارت ترفندي آرايش بلندگوها را چنان تغيير داد كه دسته ي مقابل دقايقي از هم پاشيد و من هرچه چشم مي دوانيدم از امام حسين خبري نبود. من چه كار داشتم به دسته ها و سردسته ها و نوچه ها! و از اين گونه بود كه از دسته بيرون زدم و گريختم. هنوز هم مي گريزم از همه ي دسته ها ... ( مقتل گل سرخ . عبدالرضا رضايي نيا )
۲ .
ببينيد محمدجواد برام چي نوشته: آرزوي آخر من اين است كه در آينده معلم انشاء خود را ببينم و به او بگويم در سال 88 بچه ها لقب شما را فرشته گذاشته بودند ( بخشي از انشاي دانش آموز 12 ساله ام از رودبار )
۳ . و احمد حرب گفت كاشكي بدانمي كه مرا كه دشمن مي دارد و كه غيبت مي كند و كه بد مي گويد تا او را زر و سيم فرستادمي تا چون كار من مي كند از زر من خرج كند ( تذكره الاولياء عطار )
۴ . و چند رباعي نذر حضرت علي اصغر

1
شش ماهه لبش هنوز هم آب نديد
از معركه ي آب عمو هم نرسيد
با تير سه شعبه گردنش را اي واي
يك مرد غريبه گوش تا گوش بريد

2
نگذار سه شعبه بنشيند بابا
از باغ تو ميوه اي بچيند بابا
در زير عبا جنازه را پنهان كن
نگذار كه مادرم ببيند بابا

3
پس آب چه شد دير نمي كرد عمو
اي واي اي واي اينهمه نامرد عمو
از حرمله جرعه اي بخواهيد آقا
گفتند كه آب هم نياورد عمو

4
بر قافله ي رفته سفر گريه كنيد
جا مانده به روي نيزه، سر،‌ گريه كنيد
لالا لالا لا اصغرم در خواب است
اي اهل حرم يواش تر گريه كنيد

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ دی ۱۳۸۸ساعت 10:1  توسط آرش پورعليزاده 

1. اين سايت clustr به آدم اين امكان را مي دهد كه ببيند از كجاي دنيا به وبلاگش سرك مي كشند. بررسي نتايج خيلي عجيب بود. اول فكر كردم در حد همين يكي دو مورد بازديد است اما قضيه يك خرده جدي ترست. ده كشور اول بازديد كننده به شرح زير است: ايران، آمريكا، انگلستان، آلمان، سوئد، افغانستان، فرانسه، كره جنوبي، كانادا، بلژيك سايت وبگذر هم نتايج تقريبا مشابهي ارائه مي دهد( تفاوت جزئي شايد به دليل ديرتر فعال كردن clustr باشد ) : ايران، انگلستان، آمريكا، آلمان، افغانستان، سوئد، كانادا، برزيل، امارات، كويت   
3.
جايزه والس را سايت والس به صورت مستقل برگزار مي كند. البته تا به حال هم عليرغم اين سليقه سنتي اي كه دارم خيلي هم به من لطف داشتند و چندبار شعرم را در سايت شان گذاشتند ... بگذريم. من اين شعر خاتون بي ملاحظه را براي اين جايزه فرستادم. داشتم وبگردي مي كردم كه خيلي اتفاقي به نتايج جايزه برخوردم: آقاي رسول يونان از صد نمره به بنده  75 داده بودند و خانم ساقي قهرمان هم لطف كردند و نمره 0 ( صفر ) را منظور فرمودند كه دست شان درد نكند (!) به نظرتان اين همه تفاوت عجيب نيست؟
4. كاشان را دوست دارم با آن شب هاي خانه ي عامري ها و آن بي شيله پيلگي آدم هاي همسفر با پاييز ...
5. در خصوص دعوت به « جايي » دلخورم از « فلاني » كه قولِ داده را بدقول شد و « فلاني » كه اولويت دادند ديگراني را به ما عليرغم خيلي حرف و حديث.  با اين همه دوستي ما با اين « فلاني » ها و آن « ديگران » برقرار است. سخني است با اهل اشاره بدان زبان كه تو داني ...
6. دارم اين روزها با اين وزن هايي كار مي كنم كه كمي برايم نامانوس است:

دوست دارم شب باراني را 
مثل يك شهر چراغاني را

دوست دارم اگر امكان دارد
با تو يك صحبت طولاني را

شانه هايي كه به آن تكيه كنم
مثل موهات پريشاني را

بعد تصميم بگيرم بروم
بعد احساس پشيماني را

بعد هم بي سر و سامان بشوم
بعد هم بي سر و ساماني را

بعد هم حرف دلم را بزنم
پهن كن سفره ي مهماني را

من كه كم هستم اين قدر چرا
نخورم با تو فراواني را ؟

دوست دارم اگر امكان دارد
همه ي آنچه كه مي داني را

مثل يك پيرهن پاره درآر
كفر يك عمر مسلماني را

دل به دريا بزن اي كشتي نوح
ترك كن ساحل طوفاني را

ترك كن اي پري دريايي
صحبت غول بياباني را

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸ساعت 14:3  توسط آرش پورعليزاده 

۱. آیا « یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است » ؟ « درباره الی » را این بار در سکوت سینما دیدم. خوبی اش این بود که مجبور نبودم هر چند دقیقه یک بار به زوج های دور و برم یادآور شوم که مکالمات شبه عاشقانه ی شان را باید ببرند یک جای دیگر ... در فامیل ما آن ها که سنتی ترند گاهی بسیار که می خندند بیمناک آنند که گریه ای در پیش داشته باشند. حکایت سرخوشی بچه های « دانشکده حقوق » است. این لایه ی شکننده ی شادی که در سطح است و مدام « جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها ». درباره الی از سوی دیگر غمنامه ای است برای طبقه متوسط جوامع در حال گذار  که علیرغم همه ی ادعاهایی که دارند پایش اگر بیفتد تا گردن در عرف و اخلاق فرورفته اند. من این جماعت را بسیار دیدم. فمنیست های بسیار رادیکالی که در عمل گاهی از مادربزرگ های من هم خاله زنک تر هستند. تحصیل کرده طبقه متوسط می تواند در برابر قرائت رسمی و قرائت عرفی اخلاق بایستد اما در برابر آن که در درونش به قضاوت می نشیند، شکننده است.
۲. مقاومت انسان در برابر قدرت، مقاومت حافظه است در برابر فراموشی ( کلاه کلمنتیس . میلان کوندرا )
۳. یک بار به من گفت از هرکس که کمتر گریه کند بیشتر می ترسد. گفت به نظر او وحشتناک ترین و خطرناک ترین آدم های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده اند ( حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه . مصطفی مستور )
۴. اسمش غزلواره است یا غزل ـ مثنوی یا هرچیز دیگر:

فکر کن کنار عابر پیاده ای
پشت یک چراغ قرمز ایستاده ای

فکر کن فقط به یک اداره رفته ای
فکر کن فقط به کارمند ساده ای

فکر کن که در کنار یک برنجزار
دل به روستاییان ساده داده ای

فکر هم نکن که من چقدر شاعرم
فکر هم نکن چقدر از تو بهترم

فکر هم نکن که با تو فرق دارم و
در میان دوستانت از همه سرم

فکر هم نکن که در نشیب هستی و
از فراز شاخه های تو نمی پرم

این قَدَر بهانه ی اضافه هم نگیر
این قَدَر برای من قیافه هم نگیر

زندگی چه کرده با دلِ شکسته ام
من که از ادامه دادن تو خسته ام

بی تو چای تلخ می خورم بدون قند
بی تو توی کافه منتظر نشسته ام

من چقدر ساده ام که باز بی خودی
دل به خنده های ساده ی تو بسته ام

هی نگو به شمع ها که سوختن بد است
این قبیل چیزها برای من بد است

هی نگو برای چشم ما مریض ها
از قدیم گفته اند پیرهن بد است

هی نگو که مرد گریه می کند مگر
هی نگو که خنده هم برای زن بد است

هیچ خوب نیست دست دست می کنی
زندگی بدون دوست داشتن بد است

آرش پورعلیزاده . رشت

+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸ساعت 12:27  توسط آرش پورعليزاده 

 

سبزي ولي نه آنكه در انبوه باغ هاست
سرخي ولي نه آنچه ميان اجاق هاست

سمت تو مي روند همه رودخانه ها
دريا هميشه منتظر اتفاق هاست

خنديدن تو فرم جديدي ست در غزل
چيزي جداي از همه سبك و سياق هاست

بي تو جهنمي ست خيابان لاله زار
از دوري تو بر جگر شهر داغ هاست

اي قصه اي كه در تو به آخر نمي رسم
عاشق شدن چقدر به سودِ كلاغ هاست؟


قافيه كردن « قاف » و « غين » به جهت يكساني تلفظ اين دو حرف در لهجه شمال ايران است. بنده معتقدم اگر تلفظ دو حرف يكسان باشد امكان قافيه كردن آن دو وجود دارد. از اين دست است « عين » و « همزه » كه در تلفظ شمال ايران يكسان است. البته بنده به تفاوت تلفظ « قاف » و « غين » در عربي واقف هستم. همچنين مطلع هستم در لهجه هاي افغانستان و تاجيكستان و مناطق مركزي ايران تفاوت هايي در تلفظ اين دو حرف ديده مي شود. چندي پيش سفري داشتم به يكي از شهرهاي حاشيه كوير. دختربچه ي شيرين زباني كه اين يكساني را در كلام ما دريافته بود مدام از من مي خواست بگويم « قند »! من هم مي گفتم و او غش غش مي خنديد ...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸ساعت 12:52  توسط آرش پورعليزاده 

نفرين به نامرادي اين روز و روزگار
نفرين اگر كه كام نگيريم از بهار

در زندگي به يك نخ سيگار راضي است
از تو نداشت قدر سر سوزن انتظار

تو كيستي كه رو به تو آورده هركه هست
شيخ نمازخوان و جوان شراب خوار

تو كيستي كه داغ تو دارند بر جبين
انبوه كافه هاي خيابان لاله زار

در تو چه ديده اند خلايق كه مي روند
قربان چشم هاي تو روزي هزاربار

شيرين چنان كه نوبر انجير يزدي است
تلخي چنان كه روغن زيتون رودبار

آن گونه گفته هاي كمالي تو در خجند
اين گونه ميله ي گل سرخي تو در مزار

نام تو سبز  باد چو برگي كه بر درخت
ياد تو سرخ باد چو منصور روي دار

داريم از تو پيرهني پاره بيشتر
در قحطسال حرمت ما را نگاه دار

از تشنگي نمير كه در كوزه است آب
گرد جهان نگرد كه در خانه است يار

بايد چه كار كرد به جز عشق عشق عشق
بايد چه كار كرد به جز كار كار كار

آرش پورعليزاده . رشت

میله گل سرخ یک جشن خاص است که در مزار شریف در ۴۰ روز اول سال و به مناسبت روییدن گل‌های سرخ اجرا می‌شود و در طول این ۴۰ روز مردم از همه جا برای حضور در این جشن به مزار شریف می‌آیند. این مراسم به طور همزمان با مراسم جهنده علی (یا ژنده علی) انجام می‌شود. مراسم جهنده علی, مراسمی خاص دینی است که به مناسبت خلافت علی ابن ابی طالب در مسجد مقدس این شهر که گفته می‌شود آرامگاه این امام است اجرا می‌شود. این مراسم با برافراشتن یک علم (که ترکیب رنگ آن به درفش کاویانی شباهت دارد و به آن ژنده سخی می‌گویند) در حرم منسوب به امام علی و در اولین روز سال اجرا می‌شود. جشن گل سرخ برای چهل روز در دشت‌های لاله و حرم ادامه می‌یابد.


در باغ تمام زنده ها مي ميرند
روي لب غنچه خنده ها مي ميرند
مانند دو هشت واژگون مي ماند
امسال همه پرنده ها مي ميرند

آرش پورعليزاده . رشت

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸ساعت 12:21  توسط آرش پورعليزاده 

 
چرا چنين منِ بيچاره مي روم از دست
چرا هميشه و همواره مي روم از دست

جهان بدون تو يك جنگِ بي سرانجام است
كه توي تركش و خمپاره مي روم از دست

چگونه پهن كنم سفره ي دلِ خود را
ميان مردمِ آواره مي روم از دست

به رغم اين كه زمانه، زمانه ي گرگي ست
به بوي پيرهن پاره مي روم از دست

چرا من اين همه كوچك شدم كه اين گونه
به خنده هاي تو يكباره مي روم از دست

آرش پورعليزاده . رشت


جايزه منزوي ... كليك كنيد


مصاحبه با شبستان ... كليك كنيد

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷ساعت 7:41  توسط آرش پورعليزاده 

 

نامهرباني تو كتابي مطنطن است
تاريخ پرتلاطم چشم تو روشن است

پرواضح است دلبري ات در تمام شهر
زيبايي تو بر همه عالم مبرهن است

آتش به جان عالم و آدم چه مي زني
منت خداي عز و جل را كه ايمن است

درياي آب مي شود افراسياب هم
آنجا كه قلب كوچك تو كوه آهن است

يك روز باد روسري ات را تكانده است
يك روز فكر چيدن گل هاي دامن است

كوتاهي از من است كه دستم نمي رسد
پيشاني بلند تو جاي نوشتن است


آرش پورعليزاده . رشت

 


تازه هاي شاسوسا

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷ساعت 4:51  توسط آرش پورعليزاده 

 

گوش مي دهد من و شما كه نيست
دردهاي من يكي دو تا كه نيست

پس اگر من و تو مثل آدميم
او فرشته است مثل ما كه نيست

حاجيان به خانه ي تو مي روند
اين مسير خانه ي خدا كه نيست

مروه هم اگرچه سعي مي كند
مثل مرقد تو باصفا كه نيست

آب و دانه ي مرا نمي دهند
راهم از كبوتران جدا كه نيست

قصه ي كبوتران كليشه است
نقل قصه ي كلاغ ها كه نيست

روي اين كلاغ را زمين نزن
آتش است آه من هوا كه نيست

درهم آبروي جمع را بخر
خرج و برج زائران سوا كه نيست

جان بچه هات حاجت مرا ...
كوچك است گنبد طلا كه نيست

وا نمي شود مگر به دست تو
دست اين امام زاده ها كه نيست


آرش پورعليزاده ـ رشت

+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ مهر ۱۳۸۷ساعت 2:6  توسط آرش پورعليزاده 

 

هلاك كن همه را با نگاه سرسري ات
امان مان نده با آن مرام دلبري ات

تو مي تواني از اين بيشتر سياه كني
مرا شبيه به موهاي زير روسري ات

به ابروي مغولي خوب زهر چشم بگير
كه بشنوي سرِ هر كوچه از ستمگري ات

تويي كه ارث طلب داري از همه مردم
به گرگ مان بده ثابت شود برادري ات

تو را نمي شود اين گونه خانگي كردن
پريدي از قفس كوچك كبوتري ات

هزار پير هرات است چشم روشن تو
هزار شاخه نبات است لهجه ي دري ات

آرش پورعليزاده ـ رشت

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷ساعت 10:36  توسط آرش پورعليزاده 



سایر امکانات

  RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM